دنبال عدالت |
|
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 اسفند 11 توسط علی صداقت
| نظر
داستان ارزش :..... سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود از 200نفر حاضردر سمینارپرسید چه کسی این 20دلاری را می خواه؟؟
این 20دلاری را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسی پول را میخواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگی درس ارزشمندی را یاد گرفتید.
مهم است که شما هنوز ان را می خواهیدچون ارزش ان کم نشده است.این اسکناس هنوز 20دلار می ارزد. و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش شده ایم.
چون هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند.
مدت زیادی از تولد برادر دیوید کوچولو نگذشته بود. دیوید مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر میترسیدند دیوید هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار دیوید هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد؛ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند. دیوید با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها دیوید کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: نینی کوچولو!!! به من بگو :
خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره! ... |