پيام
+
داستان کوتاه : پيرمرد عاشق - هرگز زود قضاوت نکن..........يرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب
ديد.عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «بايد ازت
عکسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب و شکستگي نديده باشه.»

علي صداقت-3
89/6/31
علي صداقت-3
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
همسرم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.
نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد!
علي صداقت-3
حتي مرا هم نمي شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز
صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است...!
...............